خوب امروز بیست وهفت اسفند نود و هفته و من یه کمی دیگه تلاش کنم میتونم بگم که یه ساله اینجا ننوشتم!
اون روز که نوشتم خیلی غمگین بودم. حق داشتم. خیلی زیاد. توی زمانهای زیادی از این سال هم خیلی غمگین بودم. حال و احوال و وقایعی که اتفاق افتاد در کنار افسردگی بعد از زایمان دست به دست هم دادند که حالم خیلی بد باشه. در زمانهای متوالی فکر خودکشی توی سرم تکرار میشد. شدیدا تکراری و آزاردهنده. دوبار به قدری تمایلش شدید بود که خودم رو هم ترسوند. الان برگشتم سر کار. از اون بطالت و گرفتاری توی خونه راحت شدم و حالم خیلی بهتره. فعلا بابت سر کار اومدن به قدری شکرگزار و شادم که اصلا نمیفهمم قبلا چرا اینقدر غر میزدم که از اینجا متنفرم. البته که مطمئنم شش ماه دیگه دوباره به شکر خوردن میافتم و از کارم متنفر میشم! :)
شرمندهام که از تولد پسرچه نازنینم اینجا چیزی ننوشتم. پسرچه شیرینه و عزیز. خدا حفظش کنه. بچه نسبتا آرومیه. باهوشتر از پسرک و سهلمزاجتر. خودش را با مشکل کمشیری من وفق داد و با هر مرارتی که بود سینه گرفت و شیر خودم رو خورد. اتفاقی که سر پسرک من بابت اتفاق نیفتادنش خون گریه کردم. البته با سر کار اومدنم خیلی مشکل ایجاد شده چون ایشون به هیچ عنوان علاقهای به شیشه شیر ندارند و الان فقط فاصله شب تا صبح که پیشش هستم شیر میخوره و خوب این خیلی کمه و من عذاب وجدان دارم. هنوز هم بلد نیست با لیوان شیر بخوره و شیر خودم هم که اصلا اینقدر کمه که دوشیده نمیشه. در ضمن حضرت آقا از وقتی که دندون درآورده چنان گازهایی میگیره که جیغ من رو در میاره!
اما در کل نوزاد سادهتری بود از پسرک. روز اولی که آوردیمش خونه گذاشتمش روی تخت و کنارش خوابیدم و دو ساعت بعد با صدای دلنشین بارون و با تعجب تمام از خواب بیدار شدم که عه این هنوز خوابه! از بسکه پسرک نوزاد نیم ساعت به نیم ساعت بیدار بود و شیر میخواست و در فاصلهای هم که شیر نمیخواست من داشتم با رنج و مرارت شیر میدوشیدم. حیف که من خودم خیلی خوب نبودم که از وجودش لذت ببرم. یکی از دلایل شدید ناراحتی ام اون ماههای اول این بود که شدیدا عذاب وجدان داشتم بابت به دنیا آوردن پسرچه. میگفتم با این اوضاع مملکت اشتباه کردم. اما الان با خودم فکر میکنم اگه پسرچه به دنیا نیومده بود، یه چیزی توی وجودم کم بود. یعنی مادریام کامل نشده بود. وجود پسرچه به من فرصت داد که چیزهایی که زمان پسرک، یا به خاطر شرایطی که براش پیش اومد، یا به خاطر بیتجربگی خودم، یا به خاطر اخلاقیات خاص پسرک فرصت تجربه کردنش رو پیدا نکردم، این بار تجربه کنم و خوب واقعا بابتش شکرگزارم .
سال سختی رو گذروندم (البته فکر کنم همه گذروندند توی این مملکت) متاسفانه چشمانداز مثبتی هم پیش رومون نیست. امیدوارم اوضاع درست بشه. درست که نمیشه اما امیدوارم قابل تحمل بشه.
راستی لاتاری ثبت نام کردم! خیلی احمقانه امیدوارم که ببرم. حالا اگه ببرم آیا ترامپ میذاره بریم؟ آیا حالا که ارزش پولمون از پهن کمتر شده میشه ثابت کنم که قدرت یک سال زندگی در امریکا را دارم. اصلا میتونم برم اونجا؟ با دو تا بچه کوچیک؟ اصلا نمیدونم اما باز هم امیدوارم ببرم. داشتن یه امید اینجوری هر چند احمقانه و نشدنی این روزها خیلی لازمه!
زندگیمون خیلی تغییر کرده. حالا دیگه اومدیم مرکز استان زندگی میکنیم. مامان اینها هم همینجا نزدیکمون خونه خریدند. چیزی که سالیان سال دوست داشتم انجام بشه و خوب الان خیلی مطمئن نیستم که بهتر شده یا نه! چون از محل کارم که دورتر شدم و خوب شرایط سختتر از اون موقع است که با مامان اینها یک طبقه فاصله داشتیم.
مامانم بالاخره قبول کرد که بازنشسته بشه و الان پسرچه رو نگه میداره. خیلی شرمندهاش هستم و میدونم که ته دلش راضی به این کار نبود. حالا که بعد از روزهای سخت افسردگی برگشتم سر کار و میبینم چقدر توی روحیهام تأثیر مثبت داشته و از فکر و خیال دریوری کردن جلوگیری میکنه، بیشتر عذاب وجدان دارم بابت مامانم. امیدوارم زودتر شرایط یه جوری بشه که بتونم پسرچه رو بذارم مهد تا مامانم حداقل ساعاتی در روز رو آرامش داشته باشه.
اوضاع با همسر خیلی نوسان داره. خیلی دلم میخواد بتونم رابطه را باهاش ترمیم کنم و ببخشمش اما خیلی سخته. میدونم که ارتباط مثبت ما با هم چقققدر در روحیه و آینده پسرک تأثیر داره. اما خوب خیلی سخته. شاید امسال بزرگترین آرزو و دعام بعد از سلامتی برای همهمون این باشه که بتونم رابطهام را با همسرم ترمیم کنم.
پدر و مادر همسر هم روزهای سختی را میگذرونند. پدرش علاوه بر مشکل کمر که داشت دچار فراموشی (آایمر؟) شده. راستش مطمئن نیستم آایمر باشه. البته یه سابقه فامیلی قوی دارند اما من بیشتر فکر میکنم که مشکل پدر همسر، افسردگی و فراموشی ناشی از اون هست. مشکل کمر و ایراد جدی در راه رفتن ایشون منجر شد به اینکه امکان فعالیت ازش گرفته بشه و خونهنشینی حسابی افسردهاش کرده. ضمن اینکه به طور متناوب کهی مزمن سراغش میاد که هیچ دلیلی براش پیدا نکردن و خلاصه حسابی کلافه و افسرده است. مادرشوهر هم که در حالت عادی حوصلهی هیچ کس و هیچ چیزی رو نداره این موضوع هم کلافهاش کرده و خلاصه که روزهای خوبی ندارند. امیدوارم هر چه زودتر آرامش و سلامتی سراغشون بیاد.
دلم میخواد خاطرهی تولد پسرچه رو بنویسم. یه کمی هم نوشتم اما باید یه موقعی باشه که خلوت باشم و ذهنم پراکنده نشه. این روزها سر کار خیلی شلوغیم که البته برای من یه جور تراپیه. اما فرصت هیچ کاری به آدم دست نمیده. حالا که دارم مینویسم امروز هییییچ کس نیومده سر کار به جز من. مصداق کامل حسنی که جمعهها میرفت مکتب! منم از خلوتی استفاده کردم و حالا دارم مینویسم.
راستی سر کار رئیسمون هم عوض شده و به جای اون رئیس مقرراتی سختگیر قبلی که اجبارا بازنشست شد، یه رئیس جوان و خوشفکر داریم الان که فکر کنم حضور اون هم باعث شده یه کمی محیط دوستداشتنیتر بشه. فکر کن زوری میگفت نمیخواد دیگه امروز و فردا بیایید سرکار اما من که هم به مرخصیهام احتیاج دارم و هم اینکه اگه بمونم تو خونه دوباره اخلاقم خراب میشه چش سفیدی کردم اومدم!
امیدوارم دوباره زود بیام بنویسم. این مدت چند تا کامنت گرفتم از کسانی که منتظر بودن دوباره بنویسم. جدی خیلی خوشحال شدم که کسی اینجا رو میخونه. ماچ به لپتون خلاصه.
کی بود قرار بود زود به زود بیاد؟ حتما من نبودم!
نمیدونم از کجاش باید بنویسم و اینکه با این وضعیت نوشتن من آیا هنوز کسی اینجا رو میخونه یا نه و اینکه آیا اصلا کسی هنوز وبلاگ میخونه یا نه؟ امروز که بعد از نزدیک 5 ماه اومدم 5 تا کامنت داشتم که چهارتاش ابراز محبت دوستان ندیده بود که خیلی بهم چسبید و چند تایی هم خصوص در مورد اون پست diastasis Recti که هنوز دارم براش کامنت م خواهانه میگیرم که باید به دوستان عرض کنم اگر من بیلزن بودم یه بیل به شیکم خودم میزدم و اینجوری یهویی وارد بارداری دوم نمیشد. بله من اون مشکل را اصلا حل نکردم و الان در ماه ششم بارداری یه شکم عظیم دارم که قطعا بعد از بارداری مشکلش تشدید خواهد شد. حالا صبر کنید بیبینید اگر به امید خدا و به سلامتی زاییدم چه گلی به سر این شیکمم میگیرم اگر نتیجهای داشت به شما هم میگم!:))
خوب، اینکه چرا این مدت ننوشتم دلایل زیادی داشت. یکی اینکه اون اوایل خیلی حالم بد بود. در کل ویارم مثل پسرک بود مدلش اما یا شدتش بیشتر بود یا اینکه چون امکان استراحت نداشتم بیشتر بهم فشار میومد. اصلا میخواستم بمیرم. اون همه هم که امیدوار بودم که نزدیکی به مامانم این دفعه به نفعمه خوب اصلا اینجوری نشد و به دلیل همون درگیریهای عروسی و اینها مامانم اصلا وقت سر خاروندن نداشت و تو بگو یه وعده غذا توی اون دوران ویار من! تازه اینقدر درگیر بودند که پسرک رو هم کمتر از قبل هندل میکردند و خلاصه من خیلی بهم سخت گذشت و پسرک نازنینم بیشتر. من همش از ساعت نه شب روی مبل میخوابیدم و هی میومد منو صدا میزد که مثل قبل باهاش بازی کنم و من هر بار با حال تهوع و تپش قلب و خلاصه حال خراب بیدار میشدم و بعضا دعواش هم میکردم. از همسرجان هم اگر میخواستم کمک کنه یه جوری رفتار میکرد انگار دارم بردهداری میکنم. کمکی هم که ازش میخواستم در حد این بود که مثلا بسته بندی صبحانه و نهار فردای خودش رو آماده کنه و دیگه حداکثرش مثلا دو تا لقمه نون و پنیر واسه صبحانه من و پسرک بگیره و یه جوری با عصبانیت این کار رو مِیکرد انگار میگفتم مثلا کل فامیل من رو مهمونی بده! و متأسفانه اگر ازش میخواستم توی کارهای پسرک یه کمی کمکم کنه هم تمام دق و دلیها رو سر پسرک نازنینم در میآورد و هی هم بهش میگفت که مامان نینیکوچولو توی دلشه نمیتونه فلان کار رو بکنه نتیجهاش شد یه غم بزرگ توی دل پسرکم و پیدا کردن علائم اضطرابی که این روزها بزرگترین دغدعه و غصهی منه.
اوضاع کاریم هم طوری بود که خیلی نمیتونستم مرخصی بگیرم و خلاصه دو سه ماه اول اینجوری سخت گذشت. البته دورهی ویارم از زمان پسرک کوتاهتر بود و سر دوازده هفته خدا رو شکر تموم شد و من از این رو به اون رو شدم و خدا رو شکر تونستم عنان یه سری کارها رو دستم بگیرم.
اما بعدش تازه ماجراهای بعدی شروع شد. عروسی داداشم که برای 23 آذر فیکس شده بود. از اوایل مهر حال مادربزرگ پدریام که فکر کنم قبلا هم گفته بودم که حالش چندان مساعد نبود و به دلیل سرطان کبد دکترها یه ددلاین یکساله رو براش مشخص کرده بودند به وخامت گذاشت. اون که این حدودا نه ماه از زمانی که براش تشخیص گذاشته بودند را نسبتا خوب و بدون علامت شدیدی سپری کرده بود یکدفعه افتاد توی دوره شدید بیماری و ظرف یکی دو ماه شدیدا بیماری پیشرفت کرد.
شرایط جوری شد که برگزاری عروسی داداشم در هالهای از ابهام بود. توی این شرایط سخت ما هم خانواده زن داداشم حاضر نشدند ذرهای از رسم و رسوماتشون کوتاه بیان و چند بار مامانم اینها رو کشوندند شهر زن داداشم. ضمن اینکه به نسبت رسومات ما هم کلی از کارهایی که اصولا باید خانواده دختر انجام بدهند و و تقبل کنند رو گفتند ما رسم نداریم و مثلا کلی مامان و بابای من باید عروس خانم رو برمیداشتند هی اینور و اونور میبردند تا ایشون لطف کنند و فرش و لوستر و غیره بپسندند و بخرند. چیزهایی که از نظر رسومات شهر ما کاملا با خانواده دختره. فقط کافی بود مثلا یکی مثل مادرشوهر من یه همچین چیزی رو خبردار میشد! یا اصلا مامان من یکی مثل مادرشوهرم بود. دیگه خوراک طعنه و کنایه سه سال این عروس جور بود! اما خوب وقتی آدم مثل این زن داداش من شانس داشته باشه و از اول به قول معروف گلیم بختش رو سفید بافته باشند، من به شخصه جرئت یک کلمه سخن گفتن نداشتم. اگر کوچکترین اعتراضی میکردم که مثلا مادر من شما که خودت راه به حالت نمیبری و شاغلی و یه مادرشوهر محتضر داری چرا باید کلی وقت و انرژی صرف کارهایی بکنی که بهت مربوط نیست یا اینکه چرا باید تا گوشت توی فریزر عروس خانم رو هم تو تأمین بکنی، مامانم زودی پخی میکرد توی دلم که حساب کار خودم رو بکنم. خلاصه که آی حرص خوردم من. آی حرص خوردم. واقعا خواهر شوهر بودن کار دوشواری است و آدم ناچارا خبیث میشود! یه وقتهایی واقعا از خودم میترسیدم! خداییش یکی از ترسناکرین حسهایی که میتونه انسان رو درگیر خودش کنه حسادت! واقعا با تمام وجودم آرزو میکنم که بتونم این حس رو توی وجود خودم بکشم اما خوب سخته! :))
دیگه کلی با خوف و رجا و نگرانی گذشت که آیا این مراسم برگزار میشه یا نه. همزمان با این وخامت حال مادربزرگم متوجه شدیم که عمهام هم دچار سرطان شده و مشغول شیمیدرمانیه و همچنین پدربزرگ مادریام هم تودهای توی حنجرهاش داره که به دلیل محلش امکان نمونهبرداری و جراحیاش نیست و باید رادیوتراپی بشه! یعنی آنچنان درگیریهای ذهنی داشتیم که خدا میدونه. و اینجا بود که من دچار یکی از سختترین عوارض حاملگی این دفعه شدم. دچار حملات اضطرابی شدیدی می شدم که واقعا بعضا از خدا طلب مرگ میکردم. بیس کلیاش هم نگرانی بیمارگونه در مورد پسرکم بود. دائم افکار بد و منفی در مورد پسرک و سلامتیاش میکردم که خوب البته همچنان هم ادامه داره. در یک موردش، پسرک یکی دو روز توی اون اواسط پاییز که یه کمی سر شده بود دچار تکرر ادرار شده بود. من یک روز که سر کار بودم و یکی از حملات نگرانی بهم دست داده بود فکر کردم که نکنه علامت دیابت باشه. عصرش رفتم خونه و به مامان گفتم که خوبه با گلوکومتر بابا قندش رو اندازه بگیریم و گلوکومتر قندش رو 250 نشون داد در حالی که بقیه رو حدود 120 که نرمال بود نشون میداد. قرار شد فردا بریم آزمایش اما شبی که سپری کردم نگفتنی بود. هزار بار مردم و زنده شدم و الان همش امیدوارم که اون حال و احوالی که من توی اون نزدیک 24 ساعت داشتم به این یکی نینی خیلی آسیبی نزده باشه. فردا صبح پسرک رو بردیم آزمایش خون و ادرار ازش گرفتیم و خوب خیلی بچم اذیت شدو هنوز هم ازش به عنوان یه خاطره بد یاد میکنه. عصرش مامانم رفت نتیجه قند ناشتاش رو گرفت که نرمال بود و از پشت تلفن بهم گفت و من همش گریه میکردم پشت تلفن. اما بعدش آزمایش خونش کمخونی نشون داد و تازه دور جدید اضطرابها برای اون شروع شد. اینقدر هم سرمون شلوغ بود که به هیچ نحوی فرصت نمیشد پسرک را ببریم دکتر اطفال. در این بین همسرجان هم حسابی درگیر بود البته اون که همیشه درگیره من یادم نمیاد چی بود. فکر کنم فکر و ذکرش پایاننامه فوق لیسانسش بود. قرار بود پایاننامه نده و آ»وزش محور طی کنه اما گفتند که نمیشه و اون هم دیگه حساب ذهنش درگیر این ماجرا بود و حتی فرصت نمیشد که یه تفریح کوچولو بریم که یه کمی حال و هوای من عوض بشه. دیگه برای روز تولدم قرار شد هر دو مرخصی بگیریم و بریم رستوران و بعدش هم پسرک رو ببریم دکتر. دکترش هم آزمایش رو دید و گفت با این فاکتورها مشکلش تالاسمی مینور هست و بعد هم از اونجایی که دکتر فوقالعادهایه مشکل اصلی رو زود تشخیص داد و گفت ایراد کار غذا نخوردن و ضعیفیش خود تو هستی و تو اضطراب داری و این اضطراب را به بچهات منتقل کردی و تو اینجوری داری کودکآزاری میکنی و این رفتارت برای بچه طبعات بعدی داره و . که واقعا همه رو راست میگه. خلاصه یه کمی از اون لحاظ خیالم راحت شد و وارد فازهای بعدی نگرانی شدم که سلامت نینی جدید بود!
بمیرم برای این نینی جدید. من کلی فکر کردم که حاملگی بعدیم شرایطش بهتر خواهد بود و آرامش خواهم داشت و اشتباهات و استرس هایی که سر پسرک داشتم رو نخواهم کشید و به بچه هم تحمیل نخواهم کرد اما متأسفانه کلی استرس نامربوط به این کوچولو وارد کردم و واقعا شرمندهاش هستم. توی همون روزها رفتیم سونوی آنومالی و معلوم شد که نینی دوم هم یک پسرچه است. همسرجان خیلی غصه خورد اما من ذرهای برام اهمیت نداشت راستش که دختر باشه یا پسر. و همین که سونوگرافیست گفت که تا اینجای کار همه چیز خوب و نرمال هست یه دنیا برام ارزش داشت.
در ادامه عروسی داداشم خدا رو شکر برگزار شد. حدود 20 روز بعدش مادربزرگم فوت کرد. و در تمام این مدت بخش زیادی از استرسها و اعصابخوردیها به پسرک نازنینم منتقل شد و ناگهان به خودمون اومدیم و دیدیم که پسرک توی مهد شدیدا ناسازگاری میکنه. بدترین چیز اینکه بچهها رو میزنه و یه سری علائم اضطرابی نشون میده.
در ادامه هم خودم دچار یه افسردگی شدید شدم که خوب با این اوضاع و احوال این روزها گریبانگیر همه است. حسابی از اینکه بچه دوم رو آوردم پشیمون شدم. به خودم گفتم با این اوضاع مملکت، با این وضع زیست محیطی و اقتصادی و امنیتی که هر لحظه آدم حس میکنه بیشتر داره به سمت قهقرا میره من با چه عقلی یه انسان دیگه رو دارم میارم به این دنیا. بعد هی نگرانتر شدم و هی نگرانتر. بعد اصلا از به دنیا آوردن پسرک و بعدش ازدواج کردنم. بعد حسابی پشیمون شدم که چرا دنبال مهاجرت کردن رو نگرفتم و حالا با این شرایطی که دارم دیگه برام غیرممکنه اقدام برای مهاجرت. اوضاع و احوال هم که دیگه کم نگذاشت برای بدتر کردن حالم. از یک طرف ناامیدی همهگیر از عملکرد دولت. بعدش خشکسالی نباریدن یک قطره باران. بعدش آلودگی هوا که توی شهر ما واقعا به طرز ترسناکی زیاد بود و افرادی که از تهران برای مراسم مادربزرگم اومده بودند رو هم غافلگیر کرد. بعدش اوضاع اقتصادی و نبودن پول و زمزمهها از ندادن حقوقها و غیره. توی خانواده هم که اوضاع قاراشمیش. تازه خودمون هم از لحاظ مالی اوضاعمون خوب نیست و تا خرخره خودمون را انداختیم تو قرض و حداقل نمیشه برم یه کمی پول خرج کنم حال دلم خوب شه!
این روزها بالاترین دغدغهام حال و احوال روحی پسرکمه. خیلی براش عذاب وجدان دارم. فکر میکنم خیلی بهش صدمه زدم. من از روی حماقت فکر میکردم که باید الان خودم کاری کنم که یه کمی وابستگیاش به من کم بشه تا در آینده که پسرچه میاد خیلی صدمه نخوره برای همین یک سری از کارهاش مثل حمام و بعضی از نوبتهای دستشویی و اینها رو به باباش واگذار کردم. طی مدتی هم که به خاطر ویار یا اوضاع خراب روحی حالم خوب نبود یه کمی توجهم بهش کم شد. توی خونه مامانم اینها هم هیشکی حوصله بچهام رو نداشت و همش بهش میگفتن حرف نزن و هی میذاشتندش پای تلویزیون. همه اینها دست به دست هم داد که پسرچه احساس طردشدگی بهش دست بده. ضمن اینکه امسال خاله مهدکودک هم خیلی وارد به نظر نمییاد و پسرک نتونسته باهاش ارتباط خوبی برقرار کنه و هر روز میگه که من نمیخوام برم مهدکودک. لجبازی فرساینده که اقتضای سنش هست رو هم اضافه کنید و همسرجان که همش باهاش اصطکاک داره سر هر چیزی. خلاصه که خیلی نگرانشم و نگران آینده نزدیک که با اومدن پسرچه بیشتر آسیب نبینه. خلاصه که برام آرزوهای خوب بکنید. در صدر همه سلامت پسرک و پسرچه و آرامش دل پسرک و توان و قدرت مضاعف برای خودم که بتونم از پس زندگیم بر بیام.
خوب قرار بود دیگه بیام منظم بنویسم اما متأسفانه باز هم دچار طوفان کاری شدم و نشد.
مرداد خیلی سختی گذشت! اولش که خودم رفتم مسافرت جاتون خالی. رفتیم مشهد. خوب بود اما به اندازه اون مسافرت پارسال کیف نداد. یعنی خستگیام در نرفت نمیدونم چرا. یک روزش خیلی خیلی خسته شدیم به خاطر اینکه از هتل رفته بودیم بیرون و وقتی برگشتیم دیدیم هتل بالاسر هتلمون که نیمهساز بود و بسیار عظیم آتیش گرفته و در نتیجه هتل ما رو تخلیه کردند. نتیجه این شد که موندیم توی خیابون و بعد تصمیم گرفتیم بریم یه جایی بگردیم و خلاصه تا عصر که برگشتیم هتل خیلی خسته شدیم. بقیهاش هم خوب بالاخره سر و کله زدن با پسرک انرژی میبره هر چند که امسال خیلی خیلی بهتر از پارسال بود و خیلی بیشتر زبون آدمیزاد حالیش میشد. قشنگ گذاشت نماز جماعت بخونم و خودش هم وایساد توی صف و خیلی بامزه نماز خوند. تازه خودمون هم با کسب تجربه از پارسال کالسکه برده بودیم و خیلی خوب بود. غذا هم نسبتا میخورد. فقط هم کباب. :)) هر روز نهار و شام چلو کباب. تازه سر میز صبحانه هم شاکی بود که چرا پلو ندارن! خوب بود خدا رو شکر اما خستگی ام در نرفت.
بعد از برگشت از مسافرت هم زود رفتم سر کار که جناب رئیس شاکی نشن. به فاصله دو سه روز هم عقد دخترخالهام بود که وسط هفته بود و خیییللی انرژی ازم گرفت. نمیدونم چرا اینقدر سخت و ثقیله عقد و عروسی رفتن برای من.
هفته بعدش هم مامان اینا برای یک هفته کامل رفتن مسافرت و خوب حسابی خودم درگیر شدم دیگه. در حالت عادی مامانم صبحها پسرک رو میبره و ظهرها بابام میارتش. من اگه بخوام صبحها ببرمش مهد از سرویس اداره جا میمونم. برگشتم هم توی تابستون ساعت 3 بود در حالی که پسرک ماکسیمم ماکسیمم تا 1 میمونه مهد. دلم نمیخواست خیلی اذیت بشه ضمن اینکه یه جورایی برای خودم چالش بود که ببرم و بیارمش. از 5 روز 4 روزش رو ماشین بردم سر کار. صبح بردشم و ظهر ساعت 12:30 مرخصی ساعتی گرفتم برش گردوندم. بله. میتونم بگم رانندگیام دیگه به حد قابل قبولی رسیده و جرئت میکنم تنها و توی این جاده منتهی به محل کار پشتکوهی ما پشت فرمون بشینم. خدا رو صد هزار بار شکر که به یکی از آرزوهام که همانا رانندگی کردن بود رسیدم! توی این یک هفته خیلی با رئیس داستان داشتیم. دوباره به صورت یهویی (به خاطر اون 4 تا 1.5 ساعت مرخصی ساعتی که گرفتم) به این نتیجه رسیده بود که من کار نمیکنم و هی یا به همکارها پیغام میداد که بهم اعلام کنن و یا خودش میگفت. خلاصه که پدرم در اومد تا اون یک هفته گذشت و تبعاتش تا همین حالاها هم ادامه داره. بعدش هم که هر کدوم از همکارها یه هفته رفتند مرخصی و چون هرکی میره مرخصی من باید کارهاشون رو بکنم و جاشون باشم یه روزهایی جای سه نفر کار کردم خلاصه.
اما اول تابستون رئیس یک ماهی رفت سفر پیش بچههاش و خوب خیلی خوب بود. نه اینکه کار نکنیم ها. خدا شاهده وقتی نیستش چون هی به آدم استرس نمیده همه کارها خیلی بهتر و روتینتر پیش میره.
برادرم تاریخ عروسش را برای 23 آذر فیکس کرده و خوب به آذر شلوغ و دیوانهی هر سال این ماجرا هم اضافه شده.
و مهمترین ماجرای این روزها هم اینه که برای بچهی دوم اقدام کردیم و نتیجهی آزمایش مثبت شده به فضل خدا. تصمیم سختی بود که گرفتم و متأسفانه تأیید خانوادهام را هم ندارم. مامان و بابا یه جوری رفتار میکنن انگار کار زشتی کردم و خیلی احمقم. دلم خیلی زیاد از دستشون و به خصوص مامانم شکسته. از دست خودم خیلی ناراحت و عصبانیام که زمان تولد پسرک به ندای همیشگیشون که هی گفتند تو نمیتونی و باید بیایی نزدیک ما و ما برات نگه میداریم گوش دادم و زار و زندگی رو کشیدم اومدم نزدیکشون و حالا همین شده چماقی که به خاطر اون تک تک خصوصیتری تصمیمات زندگیام را قضاوت کنن. مامان علنا بهم گفت که تو خیلی پرتوقع شدی. البته ماجرا یه چیز دیگه بود اما من مامانم رو میشناسم که جملهای که میگه از فکرهای روزهای اخیرش سرچشمه میگیره و وقتی دو سه روز بعد از اینکه من خبر مثبت شدن بیبی چک را بهش گفتم و ریاکشن اون "یا ابالفضل توی این اوضاع همین یکی رو کم داشتیم!" بود بهم میگه اخیرا خیلی پرتوقع شدی حتما منظورش به همون ماجرا بوده. خلاصه اینکه مامانم احتمالا معتقده من نباید الان انتظار هیچ همراهی داشته باشم و الان باید همه توجهات به برادرم و همسرش جلب باشه. متأسفانه همین رفتارهای مامان و خواهرم توی توجه افراطی به عروسمون (که اون هم خودش از نوع خود شیرینعسل کن هستش!) یه کمی من رو روی عروسمون حساس کرده. واقعا مهمترین نقش رو توی ایجاد صمیمیت بین یه عضو جدید خانواده با دیگران بزرگترها ایفا میکنن. من واقعا احساس میکنم که از توی خانواده طرد شدم و جایگاهی که به عنوان دختر بزرگتر خانواده و همراه و مورد م مامانم داشتم از دست دادم. مامانم تا حالا چند تا تیکهی ناجور بهم گفته که بدجوری بهم برخورده خلاصه.
حالا از این دلخوریها بگذریم. فعلا مهمترین موضوع اینه که احتمالا یه نینی جدید توی دلم لونه کرده دوباره. تا دو هفته دیگه که دکتر بهم نوبت داده برای شنیدن صدای قلبش، هنوز آفیشیال نیست خلاصه. اگر خدا بخواد و به حول و قوهی الهی صدای قلبش رو بشنویم دیگه رسمی میشه.
حالم بدک نیست اما طول 10 روز گذشته رو با ویروسی درگیر بودم که علائم گوارشی داشت و معدهدرد و گلاب به روتون اسهال و بیاشتهایی. بعد شکمم هم همش درد میکنه که خانم دکتری که پیشش رفتم گفت که توی حاملگی دوم این درگیریهای شکمی خیلی بیشتره و احتمالا تا آخر کار دلدرد رو خواهی داشت. دو سه روزی هم هست که ضعف دارم که یادمه سر پسرک هم دقیقا همین جور بودم. همش انگار یه نخ رو از توی پاهام میکشن بیرون که تموم جونم باهاش میره بیرون. عنقریبه که دیگه نتونم دو قدم راه برم بسکه پاهام ضعف میره.
امید به خدا. انشالله که اگر لایق بودیم و خدا یه نینی دیگه بهمون بخشید، سالم و سلامت باشه. جز این و حفظ سلامت پسرک عزیزتر از جونم ازش هیچی نمیخوام.
فعلا برم. سعی میکنم زود به زود بیام.
سلام
نمیدونم این دفعهی آخر که نوشتم چرا اینقدر ساعتش سنگین بود که دیگه نشد بنویسم. چقدر شد؟ 6 ماه؟! چرا آخه؟
خوب یه قسمتش مال سختیهای ماههای آخر سال بود. اینجایی که هستم ماههای آخر سال سرم خیییلی شلوغ میشه. یه جوری که واقعا وقت سر خاروندن ندارم. واقعا به نسبت کار قبلی حجم کارم وحشتناک بیشتر شده و حتما پولم بسیار حلالتر!
خیلی اتفاقات این مدت افتاده که ارزش نوشتن و ثبت کردن داشته باشه. اولینش و مهمترینش برای من از پوشک گرفتن پسرک بود. من مدتها بود که حس میکردم پسرکم آمادگی کنارگذاشتن پوشک را داره اما به دلیل استرس و تنبلی خودم کار رو به تعویق میانداختم. مامانم هی بهم میگفت صبر کن من بازنشسته میشم و از اول فروردین از پوشک میگیریمش. من هم دلم رو به این موضوع خوش کرده بودم و پسرک در سه سال و سه ماهگی همچنان با پوشک تردد میکرد. اما مامان یه دفعه زد زیر همه چی و در حالی که نامه بازنشستگیاش هم زده شده بود گفت که نمیخواد بازنشسته بشه و تصمیم داره به کارش ادامه بده. چراییاش هم به خیلی عوامل بستگی داشت. اولا که رئیسشون عوض شد و رئیس سابق که با هم رابطهی خیلی خوبی داشتند برگشت و از مامان خواست که بمونه. دومیش که به نظر من دلیل اصلی بود این بود که مثل تمام این 30 و اندی سال زندگی مشترکشون مامان با دیدگاه اشتباهش (از نظر من) اجازه داد که شرایط مادربزرگ پدری براشون شرایط زندگی رو تعیین کنه. چون نمیخواست که با بازنشستگیاش امکان نقل مکان به شهر محل ست مادربزرگ فراهم بشه که بارش روی دوش ما سنگینتر. اما من فکر میکنم این ماجرایی که مامان تمام این 30 و چند سال داره ازش فرار میکنه آخرش یه موقعی مثل یه بهمن بر سرش خراب میشه و مامان ناگزیر از پذیرش این موضوعه. اما هیچ وقت این رو بهش مستقیم نگفتم. خلاصه اینکه اواخر بهمن مامان اعلام کرد که نمیخواد بازنشسته بشه و من فقط به یه چیز فکر میکردم: پوشک پسرک! شاید از دید دیگران و شاید از دید چند سال دیگه خودم این خیلی مسخره بیاد اما حقیقت محضه که یه مادر همه چیز زندگیاش با حال و هوای بچهاش تعیین میشه. نمی دونم بین همهی بحرانها چرا این ماجرای پوشک برای من اینقدر بزرگ شده بود! واقعا خیلی از کل پروسه میترسیدم. البته دکتر هلاکویی با اون تکلمههاش که همه جا دیده میشه در مورد بحران از پوشک گرفتن و تأثیر شگرفی که بر شخصیت بچه داره و آسیبهای وحشتناکی که ممکنه به بچه بزنه در این دلهره بیتقصیر نبود!
حدود 12 روز مرخصی داشتم که تصمیم گرفتم خودم مرخصی بگیرم و براش اقدام کنم. فکر کنم هفته اول اسفند براش اقدام کردم. رئیس اجازه یک هفته مرخصی داد که البته طبق معمول زد زیرش و من دو روز وسط کار رفتم سر کار. خداییش خیلی خیلی خوب پیش رفتیم. در مورد کار شماره یک که حداکثر سه یا چهار بار شکست داشتیم. خدا رو شکر خیلی خوب کنترل پیدا کرد. اما در مورد کار شماره دو حدود ده روزی طول کشید تا باهاش کنار بیاد. اوایل واقعا میترسید ازش و خودش رو نگه میداشت و بعد توی شلوار و اینا! اما خوب الحمدلله اون هم درست شد. کار شماره یک با حدود سه چهار روز برچسب دادن و چسبوندنش به در حمام حل شد. واسه کار شماره دو مجبور شدیم دست به دامن عشق ابدی پسرک یعنی ماشین بشیم. سه چهار بسته از این ماشینهای کوچیک خریدم و اول به ازای هر بار دستشویی یه دونه بهش دادم که این بعد از یکی دو روز باعث شد روزی بیست دفعه بریم دستشویی! بعدش قرار شد که هر بار شماره دوی بزرررگ کرد آقا موشه براش بیاره که اون هم درست شد و بعد هم خدا رو شکر افتاد توی عید و دیگه این عادت از سرش افتاد و گفتیم که آقا موشه دیگه ماشینهاش تموم شده. حالا که بهش فکر میکنم آسون بود اما واقعا خدا صبر بزرگی بهم داده بود. ساعتهای متمادی گریه داشتیم که دستشویی نرفته برچسب و ماشین میخواست. ساعتهای متمادی چونه میزدیم که یکی یا دوتا برچسب کافیه. ساعتهای متمادی چونه داشتیم که آقا موشه این ماشین را داره و چیز دیگهای نداره. و سختترین مرحلهاش هم اونجایی بود که کار بزرگ داشت اما حاضر نبود بره بکنه و دولا دولا راه میرفت و انگار خنجر توی قلب من فرو میکردند! و در کنار همهی اینها من خودم تنهای تنها بودم. دیگران نه تنها کمکی بهم نکردند بلکه یک بند آیهی یأس خودند که اینجوری که نمیشه، تا کی میخوای بهش باج بدی؟ چقدر میخوای ادامه بدی؟ اما خوب کل ماجرا در کمتر از یک ماه جمع شد و پسرک خدا رو شکر الحمدلله به خوبی کنترل پیدا کرد با کمترین میزان کثیفکاری و کاملا هم با اینکه دیگه بدون جایزه به صورت طبیعی بره دستشویی کنار اومد. و بعد از ده روز هم رفت مهدکودک و اونجا هم خیلی خوب پیش رفت خدا رو شکر. و من این کار رو خودم به تنهایی انجام دادم! به خودم افتخار میکنم که با این ترس خودم روبرو شدم و نذاشتم به پسرکم هم آسیبی برسه در این راه. درسته که سه سال و سه چهار ماهگی خیلی زمان طلایی نیست اما این زمانی بود که برای من ممکن بود. و انجام شد خدا رو هزار بار شکر!
ماجراهای زیاد دیگهای هم هست که به امید خدا سعی میکنم زود بیام و باز هم بنویسم.
درباره این سایت